طلاق
اسمم غلامرضا و فامیلم خوشرو کوران کردیه است. سحرگاه سرد نخستین روز آذر سال 1343 در یکی از روستاهای فاروج به دنیا آمدم. پدرم نام مرا غلامرضا گذاشت. مانند همه کودکان روستا کنار پدرم مشغول کشاورزی شدم تا اینکه قد کشیدم. دیگر علاقهای به ماندن در روستا نداشتم و میخواستم دنیای جدیدی را تجربه کنم. به همین خاطر به تهران سفر کردم. در تهران همه کار کردم تا روزگار سپری کنم از فروشندگی تا کارگری. یک روز عاشق زنی شدم و پیگیرش شدم تا با او ازدواج کنم.
در تهران قوم و خویشی نداشتم و خانوادهاش اول با این ازدواج مخالف بودند اما بعد از چند بار رفت و آمدم به این ازدواج رضایت دادند. چند بار با همسرم دعوا کردم و او را کتک زدم.همسرم که از کتک های من خسته شده بود به دادگاه رفت و طلاقش را گرفت
جاسوسی
بعد از جدایی از همسرم به خراسان بازگشتم. سال 1361 به اتهام سرقت دستگیر شدم. این اولین باری بود که زندانی میشدم. بعد از آزادی هم به اتهام جاسوسی دستگیرم کردند. سال 1371 به تهران آمدم و از آن زمان قتلهای سریالی من آغاز شد. با خودرو در خیابانها پرسه میزدم و به بهانه مسافرکشی زنان را سوار میکردم. سن و سال آنها برایم مهم نبود و موقعیت مناسبی که میدیدم، نقشه ام را اجرا میکردم. زنان را بعد از تجاوز Rape میکشتم و بعد جسدشان را آتش میزدم. یادم نیست دقیقا چند نفر را کشتم اما روزنامهها و پلیس میگفتند قاتل 9 زن هستم.
فرار
یکبار بعد از دستگیری توانستم فرار کنم و همدستم اعدام شد. آنجا بود که فهمیدم بدون همدست راحت ترم.تنهایی ادامه دادم تا اینکه 5 تیر 1376 در ایست بازرسی بسیج گیر افتادم. ابتدا هویتی جعلی از خودم دادم اما هویتم خیلی زود فاش شد. جنایتهای من و جلسات دادگاهم مدتها تیتر و سوژه داغ صفحات حوادث بود
قاضی
هر چه در دادگاه سعی کردم خودم را بیگناه نشان دهم بیفایده بود و قاضی Judge حکم به اعدامم داد. سحرگاه 22 مرداد سال 1376 مرا پای چوبه دار بردند تا اعدام کنند. برگهای خواستم تا وصیت کنم. روی آن نوشتم، «به هیچکس بدهکار نیستم و از کسی طلبکار نیستم و از همه طلب بخشش دارم.» ابتدا شلاق Whip خوردم و بعد به دار آویخته شدم تا پرونده زندگیام برای همیشه بسته شود
نوجوان 16 ساله
تا اینکه یک نوجوان 16 ساله تهرانی به نام محمد، توانست خفاش شبهای تهران را شناسایی کند. او پس از شناسایی قاتل و معرفی نام واقعی او به پلیس، گفت: «وقتی چهره مرد جنایتکار را در ایران و تلویزیون دیدم، بلافاصله او را شناختم چون برادرش در نزدیکی خانه ما بود، برادرش در خیابان طرشت صاحب یک آرایشگاه است و همیشه خفاش شب به این آرایشگاه رفت و آمد میکرد. بلافاصه قضیه را با خانوادهام مطرح کردم و با کمک آنها جریان را به ماموران انتظامی خبر دادیم
تمام
سلام و خسته نباشید .وبلاگ زیبا و خوبی دارید.اگر مایل به تبادل لینک هستید خوشحال میشم با سایت لینکدونی تبادل لینک داشته باشید با این کار به مدت کمی بازدید شما افزایش پیدا میکنه.منتظرتونم حتما بهم سر بزنید